درکوی نیک نامان ما راگذرندادند
در دلــش قاصــــدکی بود ، خـــبــر مـی آورد دخــتـرت داشـت سـر از کــار تو در مـی آورد غـصـه می خورد ولـی یـاد تـو تسکینش بود هـر غـمی داشـت فقـط نـام پــدر مـی آورد او که می خواند تو را قافله ساکت می شد عـمه نـاگـه به مـیان حـرف سـفـر مـی آورد! دخـتـر و این همه غم ؟! آه سـرم درد گرفت آن طـرف یـک نـفـر انـگـار کـه ســر مـی آورد آن طـرف یـک نـفر انـگـار که سـر در گــم بود « مـادری » دخـتر ِ خـود را بـه نـظـر می آورد زن غساله چه می دید که با خود می گفت مـادرت کـاش به جای تـو پـسـر می آورد قسمت این بود که یک مرتبه خاموش شود آخر او داشـت ســر از کــار تــو در مـی آورد
مـــن شهــرزاد قصــه هــای خـــودم هستـــم ? علی:خانومت و دختر کوچولوت چطورن؟ دانیال: خوبن. اتفاقا معصومه و پارمیدا هم خیلی دوست دارن تو رو ببینن. علی:آره منم همینطور. آخ که اگه من اون پارمیدای خوشگل و نازتو ببینم، می نشونمش توی بغلم و یه دل سیر ماچش می کنم و حسابی اون چشمای قشنگشو می بوسم. وای که چه موهای لختی داره پارمیدا. آدم دوست داره دستشو بکنه لای موهاش. با اینکه فقط عکسشو دیدما، ولی عاشقش شدم. وای که این پارمیدا چقدر ناز و خوردنیه! باور کن ببینمش اصن نمی ذارم از توی بغلم تکون ... دانیال: ببین ادامه نده. پارمیدا اسم زنمه! اسم دخترم معصومه ست!
هــزار و یــک شــب اســت هــر چـه مـی بــافـم
همـه بـی درنـگ بـه قـامتـم انــدازه مـی بیننــد
هیـچ کـس امــا نمـی دانــد
راز ایـــن دل چیسـت !
خدا هیچکسی رو اینطوری ضایع نکنه
قالب رایگان وبلاگ پیجک دات نت |