سفارش تبلیغ
صبا ویژن


درکوی نیک نامان ما راگذرندادند

پس از لحظه هایِ دراز،

پروانه ها یک به یک می سوختند،

و نسیمی قرمز تارو پودم را لرزاند،،،،و من هنوز،

ریشه هایِ تنِ پروانه ایم را در شمعِ سوزناک فرو نبرده ام،

که به راه افتادم،

پس از لحظه های دراز،

پروانه ها می سوختند،      و به راه افتادم،

سایه یِ شعله یِ شمع بر تنِ پروانه ایم سنگینی کرد،

سایه هایِ شعله را پس نهادم،

که به رود رسیدم..تشنه ام..تشنه ام..اما..آب نخوردم.

آب نخوردم..و من هنوز،

در مردابِ فراموشی نلغزیده بودم.

خشک مشکم را از خیس مشکِ رود، خیس کردم،

تشنه ام..آب نخوردم..کودک پروانه ها آب نخورده اند،

شمعِ سوزناک را باید گذراند تا به کودک پروانه ها رسید،

در هنگامِ عبور قدری از شعله ها را کشتم،

تیری از آتشِ شعله بالِ پروانه ایم را سوزاند،

پرواز کردم، پروانه ای با یک بال بودم،

تیری دیگر از آتش و بال دیگرم را...

اما من هنوز پرواز میکردم، مشک به دهان پرواز میکردم، بدون بال.

تیری دیگر، این بار بر مشک خیس..مشک خیس خشک شد...

ومن سوختم...

کودک پروانه ها تشنه به من می نگرند،

و من سوختم...


نوشته شده در یادداشت ثابت - سه شنبه 91/9/8ساعت 9:49 صبح توسط علی بی غم نظرات ( )


قالب رایگان وبلاگ پیجک دات نت